باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش | بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش | |
ای دل! اندر بند زلفش از پریشانی منال | مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش | |
رند عالمسوز را با مصلحتبینی چه کار؟ | کار ملک است آن چه تدبیر و تأمل بایدش | |
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست | راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش | |
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام | هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش | |
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید | این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش | |
ساقیا! در گردش ساغر تعلل تا به چند؟ | دور چون با عاشقان افتد، تسلسل بایدش | |
کیست حافظ تا ننوشد باده، بی آواز رود | عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش؟ |
یک سال دیگه هم گذشت و یک سال دیگه هم به عمرم اضافه شد
خدایا برای همه دادها و ندادها و هر آنچه که دادی و گرفتی هزار مرتبه شکر. راضیم به رضی تو
واست بی تابم و بیخوابم و میدونی دلتنگم
واست میمیرم و درگیرم و با دنیا در جنگم
منو تنها نزار از روزگار با اینکه دل خستم
واست دیوونم و میمونم و تا آخرش هستم
از نظر انسانها سگ ها حیواناتی با وفا و مفید هستند، اما از نظر گرگ ها ،
سگ ها گرگ هایی بودند که تن به بردگی دادند تا در آسایش و رفاه زندگی کنند
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد سکوتی که سرشار از ناگفته هاست ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
نبض زندگی هنوز می زند ، بهار در راه است ، ستاره چشمک می زند ، غنچه ها باز شده اند ، مرغ عشق من می خواند ، پس چرا ناامیدی ؟
خبر داری ای استخوانی قفس که جان تو مرغی است نامش نفس؟ چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید دگر ره نگردد به سعی تو صید نگه دار فرصت که عالم دمی است دمی پیش دانا به از عالمی است سکندر که بر عالمی حکم داشت در آن دم که بگرشت و عالم گراشت میسر نبودش کز او عالمی ستانند و مهلت دهندش دمی برفتند و هرکس درود آنچه کشت نماند بجز نام نیکو و زشت چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟ که یاران برفتند و ما بر رهیم پس از ما همین گل دمد بوستان نشینند با یکدگر دوستان دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل بر نکند چو در خاکدان لحد خفت مرد قیامت بیفشاند از موی گرد نه چون خواهی آمد به شیراز در سر و تن بشویی ز گرد سفر پس ای خاکسار گنه عن قریب سفر کرد خواهی به شهری غریب بران از دو سرچشمهء دیده جوی ور آلایشی داری از خود بشوی
اندکی ابر می خواهم...
تا قطره قطره اشکهایم را در آن بکارم
و وقت درو،
زیر ضربات شلاق گونه اش،
بی رحمانه
تنبیه شوم...
چرا که گمان می کردم
آرامش نزدیک است!
و این در دنیای من ،
گناهیست نا بخشودنی...
تو آرزو میکنی وخدا هم میشنوه وهیچوقت فراموش نمیکنه؛ولی تو فراموش میکنی که اون چیزی که امروز داری،آرزوی دیروزت بوده